نويسندگان



آثار تاريخي رادین عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





داستان واقعی وا عاشقانه غم انگیز...


 این داستان رو خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی فرصتش پیش نمیومد.ماجرای این داستان کاملا واقعیه و درسال ۸۰اتفاق افتاده منتهی اسامی رو تغییردادم .این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد.ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود…
درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :

 

 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 15:30 | |







 

یه عشق واقعی 

بدون شرح 

ادامه داستان بخونید 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 15:7 | |







داستان عاشقانه و غمگین اثبات عشق

سلام دختملای جیگر و خوشجیل و عزیز و پسرهای عزیزنیشخند

این داستان واقعا قشنگه و تا آخرش بخونید

من نمیگم چی میشه

بخونید که علی چجوری عشقش رو به مهناز اثبات میکنه(واقعا متاسفم

در ادامه مطلب بخونید


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 15:19 | |







داستان دختر نابینا...

 

 دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 


[+] نوشته شده توسط radin در 15:3 | |








عزیزان یکی از دوستان یه داستان واقعی از سرنوشت خودش برام فرستاده من خوندم خیلی باحال بود وقتی میخوندم چشام پراشک  شد من خوندم فرهاد جان خدا بهت صبر بده داداش

در ادامه مطلب داستانو بخونید داستان که نه سرنوشت تلخ خدا بهش صبر بده به این دوست عزیزمان


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 14:9 | |







وقتي سركلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو \"داداشي\" صدا مي كرد.به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهي به اين مساله نمی كرد.آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت\" :متشكرم\" و گونه من رو بوسيد .می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نمی دونم .تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مي كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اينكار رو كردم. وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس،خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت : \"متشكرم \" و گونه من رو بوسيد.

 

بقیه رو ادامه مطلب ببینید

 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 14:56 | |







 

$$$$$_______________________________$$$$$ 
__$$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$* 
___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$* 
____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$ 
____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$ 
____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$ 
____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$ 
______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$**** 
__________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,, 
_____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,, 
____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$ 
___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,, 
_,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *',, 
*____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____* 
______,;$*$,$$**'____________**'$$***,, 
____,;'*___'_.*__________________*___ '*,, 
,,,,.;*____________---____________ _ ____ '**,,,, 
*.° 
? 
...° 
....O 
.......°o O ° O 
.................° 
.............. ° 
............. O 
.............o....o°o 
.................O....° 
............o°°O.....o 
...........O..........O 
............° o o o O 
......................? 
...................? 
...............? 
...........? 
........? 
....? 
.?
 

مثل پروانه ها اوج بگیرید ولی حواستون باشه...

خیلی اوج نگیرید که خدای نکرده دچار هوا زدگی بشید...

و بیش از حد از هوا زدگی نترسید چون ممکنه زمین بخورید...

حد تعادل رو رعایت کنید تا دنیاتون مثل پروانه ها زیبا بشه.

 

 

 


[+] نوشته شده توسط radin در 20:30 | |







اجازه خدا!!!


[+] نوشته شده توسط radin در 17:30 | |







سکوت...


[+] نوشته شده توسط radin در 17:30 | |







متن هاي كوتاه رمانتيك با عكس هاي زيبا و عاشقانه


اینطور نمیشود

باید یک غریق نجات همیشه همراهم باشد

غــرق در فـکرت شدن اصلا دست خودمــ نیست....

.

به دلتنگی هایمـــ دست نزن

می شكند بغضــمـــــ یك وقت !!

آنگاه غرقـــــ می شوی

در سیلابـــــ اشكهایی كه

بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! . . .

شده ام سنگ صبور روزگار.....

دارد تمام غم هاي ديرينه اش را يك جا به خوردم مي دهد...

دیگر تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کرد...

یک بار قسمت کردم چندین برابر شد

هوای مُردن

بیخ گوش من است

همانجایی که روزی

رد نفسهای تو بود

هــرگــاه صـدای جـدیـدیــ سـلام مـی کنـد

تپــش قــلب مــی گیــرمـ!

مــن دیگــر کشـش خــدا حــافظــی نــدارمـ

مـــرا ببخـش

کــه جــوابــ ســلامــتــ را نــمی دهـــمـ!!...


چـرا سـاکـت نـمـی شـوی؟

صـدای نـفـس هـایـت . . . در آغـوش ِ او

از ایـن راه ِ دور هـم آزارم مـی دهـد !!!

لــعــنــتــی . . . آرامـتـر نـفـس نـفـس بـزن !

بیـــا “خــّر” هـــایـتــ را بگیـــر

دیگـــر تـــوانــ عبــور دادن آن هـــا را از پــُل نــدارمـ

وقتــی مــی دانـــمـ کــه در آخـــر مثــل همیشــه خــواهــی گفــتــ

“مـــا بــه درد هــم نمــی خــوریــمـ” . . .

تو کیستی؟

هان؟

یادم آمد...

...

تو همانی که روزی با پاهایت آمدی

و نماندی و رفتی!!!

و من...

من همانم

که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم

 


 


[+] نوشته شده توسط radin در 2:13 | |







داستان عاشقانه کیارش با ساناز

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گف

 

 بقیه رو ادامه مطلب بخونید


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 1:51 | |







سرنوشت تلخ و بدون سـانسـور یک دختر ایرانی در اروپا


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 1:37 | |







صحبت های که بین زن ها و مرد ها ردو بدل میشه

سالگرد ازدواج
1) زن :عزیزم امید وارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
2) مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

*****
روز زن
1)زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه
2)مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم اشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)
*******

روز مرد
1) زن :وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
2) مرد:حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)
*****
40 روز بعد از تولد بچه
1) زن:وای مامانی بازم گرسنه هستی , (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی)
2)مرد: با دهان پر(نه عزیزم ندیدم , راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است)
******
40 سال بعد
1)زن :عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم
2)مرد :یعنی دیگه کیک نخوریم
******
2 ثانیه قبل از مرگ
1) زن :عزیزم همیشه دوستت داشتم
2) مرد: گشنمه
*****
وصیت نامه
1) زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!
2) مرد:شب هفتم قرمه سبزی بدید
*****
اون دنیا
1)زن : خطاب به فرشته مسئول :خواهش می کنم ما را از هم جدانکنید , نه نه عزیزم , خدایا به خاطر من
(((وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت )))
2)مرد :خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن


[+] نوشته شده توسط radin در 1:11 | |







یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!

يکي بود يکي نبود

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن

تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد

هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي

مال تو کتاب ها و فيلم هاست....

روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 

توي يه خيابون خلوت و تاريک

داشت واسه خودش راه ميرفت که

 

 

يه دختري اومد و از کنارش رد شد



ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 11:16 | |







می دونی ؟ یه اتاق باشه ..... گرم گرم .... روشن روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم می دونی ؟ تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم دو تا دستاتو دور من حلقه کردی بهت میگم چشماتو می بندی؟...می گی : آره چشماتو می بندی بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟ می گی : آره و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم.......قصه می گی یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه می دونی ؟

 

ادامه مطلب بروید


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 11:9 | |







داستان غم انگیر عشق علی و مریم

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

 

بقیه رو ادامه مطلب ببینید




ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 11:3 | |







عشق 


[+] نوشته شده توسط radin در 10:19 | |







 پسر : دوست دارم 

دختر : خفه شو 

پسر :عاشقتم 

دختر : خفه شو

پسر : میمیرم واست 

دختر : خفه شو

پسر : فدات شم 

دختر : خفه شو

پسر : نوکرتم و خاک زیر پاتم 

دختر : خفه شو

پسر : زنم میشی 

دختر : جدی میگی ؟

پسر : خفه شو



[+] نوشته شده توسط radin در 10:13 | |







عشق یعنی؟

 


عشق یعنی با پرستو پر زدن عشق یعنی آب بر آذر زدن عشق یعنی چو*احسان پا به راه عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه عشق یعنی بیستون کندن به دست عشق یعنی زاهد اما بُـت پرست عشق یعنی همچو من شیدا شدن عشق یعنی قطره و دریا شدن عشق یعنی یک شقایق غرق خون عشق یعنی درد و محنت در درون عشق یعنی یک تبلور یک سرود عشق یعنی یک سلام و یک درود

عشق یعنی مستی و دیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی سر به دار آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی در جهان رسوا شدن عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوز نی ، آه شبان عشق یعنی معنی رنگین کمان عشق یعنی شاعری دل سوخته عشق یعنی آتشی افروخته عشق یعنی با گلی گفتن سخن عشق یعنی خون لاله بر چمن عشق یعنی شعله بر خرمن زدن عشق یعنی رسم دل بر هم زدن عشق یعنی یک تیمّم، یک نماز عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هرچه بینی عکس یار عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی در فراقش سوختن عشق یعنی لحظه های التهاب عشق یعنی لحظه های ناب ناب

 عشق یعنی مستی و دیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی سر به دار آویختن

 


 


[+] نوشته شده توسط radin در 10:4 | |







دختر فدا کار

 داستانی خواندنی وجالب و آموزنده. دختر فدا کار  خیلی جالبه 

 

                                        در ادامه مطلب بخونید 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 1:34 | |







ماجرای عشقو هوس میلاد و نازی..و

 هوا ابری بود داشت نم نم ،بارون میزد میلاد هم داشت با ماشینش از محل کارش برمیگشت خونه که  کنار خیابون یه دختر خانومی رو دید که تنهاست و منتظر تاکسی! آروم رفت کنارشو شیشه رو داد پایین... سلام خانوم خوشگله برسونمتون... دخترک:برو آقا مزاحم نشو! میلاد:حالا سوار شو کرایه نمیخواد بدی! دخترک:برو آقا مزاحم نشو مگه خودت خواهر مادر نداری؟! میلاد:نه ندارم! دخترک:یه خنده ای کردو یواش یواش در عقب رو باز کرد مثل اینکه از میلاد خوشش اومده بود... میلاد:چرا عقب بشینی خب بیا جلو جا هست... این بود شروع آشنایی میلاد و الناز....  

  بقیه رو ادامه مطلب ببینید


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط radin در 1:10 | |